بی خبر آمدی و دیدی خوابم ؛
رفتی....
هی تو .....
مگر من خوابیدم که خواب رویت بینم؟
خواب و بیداریم را باتوام.....
چه بیایی.....
چه بروی
من می بری .....
من توام
و
تو من ...
م.ن
گاهی قولجنی می شکنم ....
انگار برگی زیر پا له می شود
در سکوت
جاده پاییز انتهایش دختر مهر نشسته....
می خندد...
م.ن
می کشانم
جسم خسته ام را به دوش بودن ها ....
می روی ....
مواظبش باش...
روزی برای خودش دلی بود.....
خسته است ؛
خسته...
م.ن
"کاش "ها را هر روز میکارم
نگه داری میکنم.....
اما ......
برداشتی در کار نیست
می شود این بار هم تو بکاری ؟
شاید دستت خوب بود....
م.ن
روی زبانم هیچ صابونی نبود....
نمی دانم چرا
دائم به طرف تو لیز می خورد....
"دوستت دارم"
را تکرار می کند....
م. ن
تو بمان ....
با عمیق ترین ریشه در خاک ....
بند بندت را موشکافی کن ....
کمی من نمی بینی....
بی تو ماندن خیال است..... خیال
م.ن
من و تو ...دو زندانی هستیم
تو .....درون چشمهای من
ومن...... درون چشمهایت
میله هایش آهنی نیستند
حتی باد گاه وبی گاه تکانشان می دهد
ومن یارای بیرو ن آمدن ندارم
آنجا زندگی می کنم
آنجامنتظر شب می مانم
ستاره ها را می شمارم
و برای خودم آذین می بندم
بود و نبود درون چشم هایت را
ستاره من
ستاره من گاه منیر می کند
وگاه می تر کاند
دکمه پیراهنم را
اما ...
من کجا ؟!!!.......لوده ی شاه عباسی کجا؟!!!
خرمن سکوت را با هیچ خرمنی تعویض نمی کنم
بودن ها را ؛
با تابه کوبیدن؛
شیشه شکستن ؛
شیرین شدن ؛
تعویض نمی کنم
با تو چنینم ....
افسار گریخته ، پر طمع ....
دست به دامان محبت شده ...
اما .....گم می شوم
درون زندان بی زاویه ....
چشمهایت حق بودن را دیکته می کرد
یادت هست؟
تو ...
تو می خندیدی و من فریاد که :
...............بخند ..........
............به من بخند ....
تو ندانستی ؛نه
آنگاه من از خود شرم داشتم و فریاد که:
من !!!
گاه وبی گاه دانه های مروارید را
درون زندان جا به جا می کنم
اما تو بمان........................ تو بمان
من برایت تلخکی چون لوده ی شاه خواهم بود
چشمانت را دارم ....
خدا را دارم...
باز این اشک .....
انگار سالها برای خودم گریه جمع می کردم
انگاردستانم برایت حلقه می بافد از کلمات
حلقه گل .......................................
می دانی گل داودی و نسترن را
هیچ گل فروشی به هم نمی بندد
اما من ....من
برایت خرقه داوود و طنازی نسترن را
هر دم از آوازه چشمت می آویزم
با تو بگو :
من کجا؟!!!....... لوده ی شاه عباسی برای تو کجا؟!!!
م . ن
گاه و بی گاه
روی کاغذ های سفید ساندویج
..... تو.......
حتی بیسکویت های تنهاییم را
چند تا "تو "نوشتم
اما هیچ گاه با
"تو "
قسمت نمیکنم آنان را
چرا؟
م . ن
شاید یادم رفته باشد بهار را...
و حتم ؛ زمستان سبز و سفید ...
اما پاییز به رنگ توست
رنگ در رنگ ...
هم جان و بی جانش نوید آرامش می دهد
همچون تو .....
م . ن
دوباره این اشک
شیشه عینکم را شقایق می بندد
می دانی ؟
با تو عینکم نیز با شقایق بودن را
تجربه می کند
..........................بامن بمان
تا میراث شقایق را
با دل پاک کنیم، نه با دستمال
به آن هم حسودی خواهم کرد
دیگر نمی نویسم... بس است
شکوه و گلایه از نبودنت
با بودنهایت را می خواهم... از دل و جان
بامن باش عزیزتر از جان...
بامن..............................
بامن..............................
آذین می بندد زین پس دفتر دلم را
م . ن
دستانم را بالا می گیرم
با تک گل رز قرمز فریاد می زنم
هی تو
هی تو
از میان تمام یت
مرا هم ببینی قد کشیده ام
تا اوج باتو بودن
مرا میبینی
پابه زمین میکوبم
کمی برایم فردا بخری
شاید نکنم این بار دیگر خرابش
فردایم را دوست خواهم داشت
همچو عروسک روی کمد خانه مان
برایم فردا میخری؟؟؟
م . ن
من برای تو می نویسم ...
کلون درب هر کس مکوب...
دیوارانند اینان و بس، مگو
دل می برد با تو کلمات را
بی بودنت آرام می گیرداین دفتر
سطر سطرش، آرامِ آرام
نه یکسر بسته می گردد بی سطری دگر
بی تو بودن نخواهم هیچ
هیچ............
م.ن
دوستت دارم
اندازه ی یک سوزن
کاش می توانست من را به هم بدوزد با تو
در یک جلد
جلد با بودنت
با زیپ بسته تا آخر زمان
طعم ریزی سوزن با درد با هم بودن را دوست دارم
م . ن
او می نوازد ...
من برای شنیدن نواخت هایش آذین می بندم
از هزاران گل رنگی بی ترانه
می نوازد... می نوازد
و من به خواب می روم...
پروازشروع می شود
ترانه می سازم
فریاد می زنم بزن
ای تار زن ....بزن
ای مطرب ...بزن بادستانت ، نرم
انگشتان را روی تار تار تنم
بی تو من ، ماتم ........مات ....
م.ن
من ترانه ها را در... چشمانت
من سروده ها را در... لبات
من نواختهارا در... دستانت
من شعرو ترانه را... با دستانت
به دل هدیه دادم
کو ترانه ؟کو سروده؟
بی نواخت دستانت محکوم به مردن است
م . ن
همه جا مزین بود
و باغی سبز
پر رفت و آمد و پر هیاهو
ترمه و اطلسی پوش بودند زنان
ریش و سبیل بود و بی ابرو
گاه و بیگاه بایدش می پرسید ز آنان که :
مونث اید یا مذکر آیا شما ؟
و اندر آن باغ دلفریب
حرف ازنشستن و پرداختن
دل بدادن و ناز خریدن
هر طرف غش میرفت ظریف
لکن انگار طبیبی بود حریف
مست گشتم چو این وادی بدیدم
قهقهه خنده دامانم گرفت
این بنده ی حقیر گفتمش:
این باغ هنر باشد همه فن حریف
م . ن
سوسوی چراغ ماندنم هم
رویای با تو بودنش
سر نمی رسد چرا؟
شاید فردایی خریده من نمی دانم ...
م.ن
می شود چند درود بفرستم؟
تمبر ندارم ...
هزار بوسه بر پاکتش می زنم
پستچی محرم راز است
نمی بیند
آدرس را همه قاصدک ها می دانند
می پرسد
کلاغ مترسک پیر بوی آشناست
می رساندش
م . ن
می خوانم باران...
صدایش روی شیروانی می آید
می نویسم تو...
بوی نمناک باران دیوانه ام می کند...
چشم می بندم ...
به رویا...!
من ...تو...
دشتی پر از گلهای سفید بابونه
باران.... آواز فاخته ...دستان پر مهر تو...
برقص... برقص...
زندگی همان چند ثانیه است...
در رویا من ...تو... باران.... فاخته...
و دنیا دنیا سفیدی بابونه وحشی...
آه قلم هم به دستم واریز اشک بی تو بودن می کند ...
م.ن
بی تو نمی شود.....
همراهی نمی کنند کلمات
انگار پایشان در باتلاق نبودن گیر کرده
آرا م به ساحل نبودن می کشانند
پس باید نقطه گذاشت و رفت
...
اما ...
باید به جای رفتن ؛ به پرواز درآمد
برای رسیدن...
برای آذین بستن...
برای آمدنت .....
م . ن
لعنت به کسی که
بزرگترین اختراعش ساعت بود
با بودنهایش به انتظار نشستم
بی هیچ هیاهو
انگار خدا زیاده می دید کلمات را
دریچه بسته ام....
ماتم نشین می رود
اما بگو فردائی نباشد
مرا بی تو بودن نتوانم .....
م . ن
آنقدر نگاهت می کنم...
که تمامت را به درون بکشم
جایی که تو هستی
هیچ چیز نیست ؛
غیر از تو
تمامی ام را برای تو
به قربانگاه آوردم
آهاااای ....تو
می شود کمی برایم توی دیگر بخری؟
م . ن
مي داني ديشب را با تو
اي تو بهترين
نمي داني به کجاها که سفر نکردم ....
ا زچه جاهايي که گذر نکردم......
انگار ديشب را براي من هديه آورده بودند
کاش هيچ گاه آفتاب رخ نشان نمي داد ....
آفاق نمي دميد....
ستاره نمي افتاد...
و من از خواب بيدار نمي شدم
م . ن
باز هرچه می نویسم پاک می شود
انگار ذهنم بدون تو مانده
کاغذ که مچاله نمی شود!!!!
پس چرا پاک می شود؟؟؟؟
انگشتانم کرخ شده
فقط صورت توست که می بینم
آنقدر نوشتم
و تو حتی با یک "بیخیال" جوابم ندادی
آرامم کن
آرام.......
دیگر خروس همسایه هم بانگ نمی زند
او هم عشق را همچو من در مطبخ جا گذاشته!......
م.ن
دلم لک زده برای
یک عاشقانه ی آرام
که بنشینم روی پاهایت
بگذاری گله کنم
از همه این کابوسهایی که
چشم تو را دور دیده اند
سرم را پنهان کنم
در گودی گلویت
و ریه ام را
پر كنم از بوی بدنت
م . ن
نمی دانم چرا دوتا می بینم این روز ها
راست و چپ دو دنیا
هردو را برای خودم می خواهم
چشم راستت را برای خودم
وچپ را برای دلم
اگر نخواستیش
گفتم خودش را به کوچه بزند
اما تو و راستی هایت دنیای راست منی...
رهایت نخواهم کرد ........
م.ن
من برایت ستاره ها
من برایت زمین
ومن برایت آیه به آیه زنده بودن را
دیکته خواهم کرد:
عالم...عشق...
بنویس ......بلند بخوان
شادی...عشق......
بمان.............................
فردا را بخوان
فریاد کن
فردای فروشی را تو
بخر ...بخر ...........
م.ن
مردی میان آینه های تیره جا مانده
مردی که او را در کوچه پس کوچه ها دیدند
مردی که در دلش هزاران زخم نا سور داشت
مردی که دردش را نفهمیدند
م.ن
امشب مزاحم گریه کرد
.: Weblog Themes By Pichak :.